در صومعه تو داني مي‌کوش تا تواني

شاعر : فخرالدين عراقي

در ميکده رها کن از سر فضول و طاماتدر صومعه تو داني مي‌کوش تا تواني
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طاماتجان باز در خرابات، تا جرعه‌اي بيابي
انداز خويشتن را در بحر بي‌نهاياتلب تشنه چند باشي، در ساحل تمني؟
تا در کشد به کامت يک ره نهنگ حالاتتا گم شود نشانت در پاي بي‌نشاني
اسرار غيب بيند در عالم شهاداتچون غرقه شد عراقي يابد حيات باقي
گنجي که آن نيابد صد پير در مناجاتمست خراب يابد هر لحظه در خرابات
مي‌بيز هر سحرگاه خاک در خراباتخواهي که راه‌يابي بي‌رنج بر سر گنج
با صدهزار خورشيد افتد تو را ملاقاتيک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
نز خويش گردي آگه، نز جام، نز شعاعاتور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
در هم شود عبادات، پي گم کند اشاراتدر بيخودي و مستي جايي رسي، که آنجا
حالي چنين نيابد گم گشته از ملاقاتتا گم نگردي از خود گنجي چنين نيابي
کفر است زهد و طاعت تا نگذري ز ميقاتتا کي کني به عادت در صومعه عبادت؟
مي‌دان که مي‌پرستي در دير عزي و لاتتا تو ز خودپرستي وز جست وجو نرستي